کتاب رضوان
کتاب رضوان
فدای پیرهن چاک ماه رویان بادهزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
غزل از حافظ
انسانیّت و حریّت بود که علیّ بن أبیطالب (ع) را وامیداشت مثلِ فقیران زندگی کند؛
نه مقامِ رضا یا عصمتِ او، و نه دینِ او.
مقام رضا بالاترین مقامی است که ماسویالله را إمکان وصول به آن است. حتّی جان و جنس و خمیر مایۀ عصمت نیز رضا میباشد - منتها عصمت، درجهای نازلتر از ربوبیّت است و حقیقت و تعریف و واقعیّتِ آن، آنطور که شایسته و بایسته است، یا حتّیبر خودِ معصومین أطهار (علیهم السّلام) نیز پوشیده است و صرفاً ذات مقدّس ربوبی میداند و بس؛ و یا در میان ماسویالله، فقط خودِ أهل عصمت هستند که میدانند؛ و یا اگر قرار باشد غیر معصوم نیز اطّلاعی از این قضیّه داشته باشد، نفراتی انگشتشمار در هر عصر و نسل هستند و لاغیر. اینان نیز طبعاً آنانند که در قلّۀ آن یک درصدِ أخیر واقعند.
قسمتی از کتاب رضوان