امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند:
از شرّ کسی که به او احسان می کنی بر حذر باش.
(اتَّق شرِّ من احسنت الیه)
دهخدا تمثیل:
«گفت حق است این ولی ای سیبویه// اتق شر من احسنت الیه»
جلالالدین محمد بلخی مشابه: «سزای نیکی بدی است.»
مشابه: «با هرکه دوستی خود اظهار میکنم// خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم»
استاد جعفری تبار در توضیح این حدیث می فرمودند:
دنیا طلب ها از این جور جمله ها طوری استفاده می کنند که تو جیهی
برای خسّت و احتیاطات نابجای خودشان در خدمت به دیگران باشد
و مثلا می گویند چرا باید برای آدم های قدر نشناس کار کنیم؟! امّا
حضرت با این جمله می خواهند بفرمایند احسان کنید ولی بدانید
اکثر مردم ناسپاسی خواهند کرد.لذا فقط بخاطر رضای خداوند
کمک کنید و توقع کوچکترین تشکری را از کسی نداشته باشید.
شعر اتق شر من احسنت الیه از ملک الشعرای بهار
یکی مرد خودخواه مغرور دون درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار! از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای بود دوری از ناخدا تا خدای